عقل: عصبیم از کارهایت , از رفتارت , از دم دمی مزاجی بودنت ...
ناراحت نشو , چون ناراحت شدنت کاری را درست نخواهد کرد فقط من تنهاتر میشوم
ولی عصبی هستم چون تو ابرو ی مرا برده ای , تو شخصیت مرا , هویت مرا و کم مانده که اعتقاداتم را هم زیر پایت له کنی.
سرکش شده ای و افسارگسیخته...
نه پای قولت می مانی و نه پای قرارت...
قرارمان که یادت نرفته!!!
یادت نرفته که قرار بود حرفایی را که می خواهی بزنی اول با من مشورت کنی؟
مگر کافی نبود برایت رسوایی های قبل...
مگر کافی نبود برایت ذلالت ها و سنگ رو یخ شدن ها و بی احترامی ها و بی اعتنایی های قبل؟؟؟
بس نبود برایت؟؟؟
دل:تو درست میگویی
یعنی همیشه درست و صحیح استنباط کرده ای....
مگر کم است عقل بودن؟؟؟
من اگر اهل تدبیر و تفسیر بودم که اسمم را دل نمیذاشتن...
چرا مشورت نکردم؟؟
مشورت میکردم که نصیحتم کنی و منو منصرف ...؟
ندانسته تصیم میگری ای عقل..........ندانسته
تو ازجذابینش چه میدانی؟
تو از دوست داشتنی بودنش , از عاشق بودنش , از محبتش , از مهرش , از اینکه من به شیوه او زندگی کنم تا او مرا از خود بداند
تو از جدول های چهارده تایی روی دیوار اتاقم چه میدانی؟
تو از فداکاری چه میدانی؟
از اینکه بخاطرش حاضر باشی خودت هم نباشی
تو از گره های به هم پیچیده ی ابروهایش که تلخی , شیرینی را نصیبم میکند؟
تو چه میدانی وقتی نگاهش به نگاهم گره میخورد چه میشود
رگهایم گشاد میشدند و برای ادامه حیات خون بیشتری را پمپاز میکنم و بر اثر این تند تند خودمو به دیوار میکوبم و ...
عقل: بس است بس است
تو همیشه با حرفای قشنگت مرا خام کرده ای